آرتین عزیزمآرتین عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه سن داره
آراد عزيزمآراد عزيزم، تا این لحظه: 9 سال و 19 روز سن داره

مادرانه

دلبندم، بند بند دلت را به خدايى بسپار كه بيشتر از من هوايت را دارد....

میوه ی دلم

چشمهایم را بسته بودم اما دستهایم رو به آسمان بود . به خیال خودم دعا میکردم. برای چیزی که سهم من نبود_ ویدعوا الإنسان بالشردعاءه‌بالخیر... _ خدایم مثل همیشه آرام و صبور مرا می نگریست. بی تابیم را که دید خنده اش گرفت از عقل ناقصم - وکان الإنسان عجولا _ اما چه می شد کرد خودش مرا ساخته بود.دوستم داشت. روی زمینش تا چشم کار می کرد آدمهای مثل من بود. نوبرش را که نیاورده بودم. خدایم لبخند زد. از خنده اش نور باریدن گرفت. فرشته قطره ای نور به بالش گرفت و روی زمین آمد. چشمهایم هنوز بسته بود . فرشته را ندیدم. دانه را توی دلم کاشت. .همچنان دعا می کردم .بی‌خبر که خدایم مثل همیشه سهم من را بیشتر از آنچه لیاقتم بود عطایم کرده . - یا ...
27 خرداد 1392

ناب ترین لحظه ها

سلامممممممممممممممم ماما جونم پسر قشنگممممممم من اومدم با خبرای خیلی خیلی خوببببب ، خبرایی که همیشه منتظر شنیدنش بودم. بله بالاخره روز 25 خرداد وقتی که شما شش ماه و شانزده روزت بود اولین کلمه رو از لبای خوشگلت دادی بیرون و گفتی مـــــــــامـــــــــا . چقدرم خوشگل میگی ، دوبار تو گریه هات شنیده بودیم البته به صورت نامفهوم ولی اینبار خیلی شاهکار کردی عشقم، شاخ دراوردمممم خیلی واضح گفتی ماما، انگاری دنیا رو بهم دادن ، چه حسه خوبیه وقتی برات ثابت میشه مادری و یکی تو را مادر صدا میزند. خیلی جالبه که از اون روز تاحالا مدام میگی ماما و من ناخداگاه خندم میگیره ، نمیدونم حالا چرا خنده... انگار باورش سخته که تو پسر کوچولوی من میتونی ...
27 خرداد 1392

اولین مروارید پسری

سلام سلام صدتا سلام من اومدم با دندونام میخوام نشونتون بدم صاحب مروارید شدم یواش یواش و بیصدا شدم جز کباب خورررا   پسر گلم روز 22 خرداد وقتی شش ماه و سیزده روزش بود صاحب اولین مرواریدش شد و من و بابایی رو کلی خوشحال کرد، گرچه عسلم کلی اذیت شد . آرتینم کمی لاغر و بی اشتها شده بود شک کرده بودم که چرا مثله قبل نیست ولی اصلا منتظر دندون دراوردنش نبودم . مامانی داری بزرگ میشیااااااااااا خدایا میشه ازت خواهش کنم که دیگه پسر کوچولوم سر دراوردن دندوناش اذیت نشه Plzzz ...
25 خرداد 1392

واکسن شش ماهگی

آرتین عزیزم سلام   اول از همه خـــــــــــــــــــــداروشکر میکنم که این واکسن پراسترس شش ماهگی هم به خوشی انجام شد. روز شنبه 18 خرداد بالاخره رسید و نوبته واکسن شما بود ، ساعت شش و نیم عصر وقت داشتیم که خوشبختانه سر موقع رفتیم تو . اولش من یخورده سوال داشتم از خانم دکترت و بعد نوبت واکسن رسید وای بازم لحظه استرس زایی بود آخه میدونی بیشتر دلم میسوخت برات چون وقتی خانم دکتر به بابا گفت آرتین رو بخوابون رو تخت تو داشتی بازی میکردی و می خندیدی گفتم وای بچم الان خندش تبدیل به گریه میشه ، به منم گفت شما بشین پدرش پاهاش رو بگیره دوست داشتم خودم پاهات رو میگرفتم ، چون سر واکسن چهارماهگی تنها بودم بابا کار داشت نتونسته بود بیاد و...
21 خرداد 1392

تولد نیم سالگی

پسر پاییز طلاییه من;   ♫♫♫ ای جونم قدمات رو چشام بیا و مهمونم شو گرمی خونم شو ببین پریشون دلم بیا آرومم کن... ای جونم میخوام عطر تنت بپیچه تو خونم تو که نیستی یه سرگردون دیوونم ای جونم بیا که داغونـــــــم... ای جونم عمرم نفسم عشقم تویی همه کسم آی که چه خوشحالم تو رو دارم ای جونم... ای جونم دلیل بودنم عشقم مثله خون تو تنم آی که چه خوشحالم تو رو دارم ای جونم... ♫♫♫ ای جونم خزونم بی تو ابر پر بارونم بیا جونم بیا که قدر بودن تو میدونم میدونی اگه بگی که میتونی منو به هرچی میخوام می رسونی تو که جونی... بیا بگو که میمونی ای ...
9 خرداد 1392

پدر

پــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدر   پدر که باشی به جرم پدر بودنت، حکم همیشه دویدن برایت میبرند بی اعتراض به حکم فقط میدوی ! و در تنهایی ات نفسی تازه میکنی ... پدر که باشی در بهشتی که زیر پای تو نیست بازهم دلهرهایت را مرور میکنی ... در هر چین و چروک صورتت یه قصه از زندگی خوابیده و در عمق نگاهت یه انتظار و چشم به راهی است بی پایان ...   ...
1 خرداد 1392

مهمونی خونه مریم جون مامان رسپینا

سلام یکی یه دونه مامان بالاخره بعد از شش ماه و خورده ای رفتیم خونه رسپینا خانم ، دوستی که از دورانه جنینی تا الان با هم دیگه هستین و تو یه روز بدنیا اومدین با این تفاوت که تو شش صبح بدنیا اومدی رسپینا هشت صبح دو ساعت بزرگتری . من و مریم جون که مامانه رسپیناست از دوران بارداری یعنی زمانی که شما هفت ماه بود که تو دلم بودی باهم دوست شدیم ، دوستیه ما هم جالب بود . تو نی نی سایت باهم دیگه دوست شدیم و از اونجایی که سنه حاملگیمون هم دقیقا یکی بود باهم دیگه قرار گذاشتیم که بریم کلاس بارداری و این شد آغاز دوستیه ما. از وقتی هم که بدنیا اومدین قرار بود یه روز من برم خونه اونا یه روز هم مریم جون و دخترنازش بیان پیشه ما که بالاخره روز...
1 خرداد 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مادرانه می باشد